آدمها میتوانند دورترین و عجیبترین آشنایی را با تو داشته باشند و به همان میزان در روح و باورات ریشه بدوانند. میتوانند سنِ حضورشان در زندگیات خردسال اما عمیق باشد. میتوانند عطیهای باشند که تو را به امیدهای پاره شدهات و امیدهایت را به قلبت بدوزند، تو را برسانند به آرزوهای از چشم پنهان ماندهات و نهال تلاش را در جیبِ چپِ پیراهنات بارور کنند.
و عطیه!
تو میتوانی تعریف همان نجات دهندهی خفتهای باشی که با هر بار نوشتن و نام بردن از امید، گوشهی پنهان قلبم دریچهای برایش باز میکنی تا نفسی تازه کند و شادی بیداریام باشد.
نجات دهنده مگر چیزی جز همین است که نگذارد جوانهی امید در دلت ناامید از زندگی شود و بخشکد!؟ مگر جز همین میتواند باشد که حساب تمام 1 مهرهای کودکی و نوجوانی را به تلافی فهمیدن روز تولدت بیحساب کند!؟
عطیهی دور از چشمها و دور از آغوش، به خوشرقصی امید در چشمان سیاهت تا همیشه اجازه بده و از قد کشیدناش مثنویسرایی کن که تو را با هیچچیزی بیش از امید نمیشناسم. خدای دلخوشیهای کوچک
از نوشتههای یهویی، بیفکر و خسته.
در جادهی بنجامین باتن شدن
تو ,میتوانند ,امید ,باشند ,مگر ,عطیه ,را به ,تو را ,دور از ,جز همین ,امید در
درباره این سایت