محل تبلیغات شما

هوای حوصله‌ی این روزها...



ماجرا‌ آن‌جاست که آدمی به دل‌خوشی نشانه‌های کوچک‌وبزرگ از پس تلخی‌های زندگی برمی‌آید. 

که اگر آن روزهای سخت را چشید، مهارت دست‌ورزی شد برای ورز آوردن خمیر کیک خوشحالی این روزها. اگر فلان‌ آدم سیاه، دوسال‌پیش سر از زندگی‌ بیرون آورد. تجربه‌ی‌ سخت، شب‌های گریان و تنگی نفس روزها را آورد؛ چهارچوب دری شد که آدم سفید این روزها از آن عبور کند. 

ماجرا درست همین‌جاست! 

که آدمی دائم ذره‌بین به دست، پی نشانه‌های ریز‌ودرشت‌ گذشته‌اش می‌گردد. به خودش بگوید اگر‌ آن روزها زمین خوردم، این روزها دستم‌ سر همان زانوی به زمین کشیده است، که ایستاده ام.

وقتی می‌شنود هیچ‌اتفاقی بی‌حکمت نیست؛ ته‌دلش پازل این‌نشانه‌ها را سرهم کند بگوید حکمت این بود!

که یقین کند خدا، درست پشت همین نشانه‌های کوچک‌ است.‌ 

در شباهت اسم‌ها 

در همسایگی شهر‌ها و خانه‌ها

در جفت‌شدن ساعت‌ها

در دلخوشی‌های کوچک خدا هست.

هنوز خدا هست.


به اتفاق‌های یهویی، به جوانه‌ی امید‌های بی‌هوا سربرآورده نیاز دارم. که برگردم، چشم بیاندازم و ببینم کم‌ از راه مانده و بیشتر‌اش را رفته‌ام. که ببینم دری هست، پشت آن در جایی هست. که بفهمم این‌همه راه آمده را فقط کفش پاره نکردم. که بفهمم، که بدانم راهی هست، آرامی هست. به معجزه باور دارم؟ دارم! به معجزه‌ی بزرگ باور دارم؟ نمی‌دانم. لیست معجزه‌های زندگی‌ام پر از خرده‌ریزه‌هاست. 

برسم به پایان این‌ جاده، در را باز کنم. معجزه پشت در باشد. معجزه‌ی بزرگ. ابتدای لیست معجزه‌هایم بنویسم: اولین معجزه‌ی بزرگ زندگی روکرد.


بیایید تا درِگوشی برای‌تان رازی فاش کنم، یک راز بنجامین‌ باتنی‌ای. بنجامین را می‌شناسید؟ همان‌ افسانه‌ای که زندگی را به‌عدگی کرد و از پیری به نوزادی و سپس مرگ رسید.

اگر می‌خواهید عمری طولانی و رد آرامشی ماندگار‌ در وجود و زندگی‌تان جاری کنید، بنجامین باتن شوید! هرچه سن‌تان بیشتر شد، شما کودک شوید. کودکان بیش‌از هر چیزی رها کردن را در ذات خود دارند. گریه می‌کنند و در میان گریه به‌راحتی می‌خندد. قهر می‌کنند و با یک‌شکلات به‌همان طعم شیرین‌اش، آشتی‌کنان آغوش می‌گشایند. زمین می‌خورند و با سرعتی دوبرابر از‌پیش، برمی‌خیزند به قصد دویدن و مقصد رسیدن. رها می‌کنند و می‌گذرند و کنار می‌گذارند. هر سالی که شمع تولدتان را فوت کردید یک‌سال کوچک‌تر شوید. هرچه عاقل‌تر شدید، گرم‌وسرد روزگار چشیدید، بچه‌تر شوید. رها کنید و بگذارید بروند. تمام شکست‌ها، حب‌وبغض‌ها، عشق‌ونفرت‌ها را! حسرت ها و نگرانی‌ها، حتا دوستی‌ها و دشمنی‌ها را. ‌و به جایی برسید که بنجامین باتن‌وار، سبک‌بار و ز غوغای جهان فارغ، کوله‌بارتان را در خانه‌های آخر این راه زمین بگذارید.

 از منی که در قدم‌های اول جاده‌ی بنجامین باتن‌ شدن‌ام به شما نصیحت، ‌خودتان را از طعم مهنای این راه محروم نکنید.


خدای چشم‌های بی‌رمق
خدای دست‌های به‌سوی‌ تو برخاسته
خدای قلب‌های بی‌روزنه از‌‌ نور
خدای جبران‌ کننده‌ی استخوان‌های شکسته
امان و بی‌امان می‌خوانمت!
به روزهای عجیبی که حرمت امید در دلم نگهداشته نمی‌شود و حسرتِ مُطوّل نرسیدن‌ها عصیان‌گری می‌کند در وجودم.
به آرزو‌های دست‌از‌جوانی شسته‌‌ی ناکام.
به امیدهای عقیم سربرآورده از خاک قلبم که بی‌هیچ ثمری، خشکیده‌حال ونزار رها می‌شوند و چشم‌هایم را خیره به‌خود می‌کنند.
 تابلکه ازپس ریشه‌هاشان جوانه‌ای دوباره رویید.
رویید و ثمر داد.
رویید و به‌بار نشست‌.
رویید و سایه‌ بر‌گستره‌ام دواند.
رویید و باورم داد این‌همه‌سال صبوری بی‌جواب نیست.
تا‌بلکه دوباره رویید.


آدم‌ها می‌توانند دورترین و عجیب‌ترین آشنایی را با تو داشته باشند و به همان میزان در روح و باور‌ات ریشه بدوانند.‌‌‌‌‌ می‌توانند سنِ حضورشان در زندگی‌ات خردسال اما عمیق باشد.‌‌‌‌‌‌ می‌توانند عطیه‌ای باشند که تو را به امید‌های پاره شده‌ات و امید‌هایت را به قلبت بدوزند، تو را برسانند به آرزوهای از چشم پنهان مانده‌ات و نهال تلاش را در جیبِ چپِ پیراهن‌ات بارور کنند.
و عطیه!
تو می‌توانی تعریف همان نجات دهنده‌ی خفته‌ای باشی که با هر بار نوشتن و نام بردن از امید، گوشه‌ی پنهان قلبم دریچه‌ای برایش باز می‌کنی تا نفسی تازه کند و شادی بیداری‌‍‌‎‏ام باشد.
نجات دهنده مگر چیزی جز همین است که نگذارد جوانه‌ی امید در دلت ناامید از زندگی شود و بخشکد!؟ مگر جز همین می‌تواند باشد که حساب تمام 1 مهر‌های کودکی و نوجوانی‌ را به تلافی فهمیدن روز تولدت بی‌حساب کند!‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌؟
عطیه‌ی دور از چشم‌ها و دور از آغوش، به خوش‌رقصی امید در چشمان سیاهت تا همیشه اجازه بده و از قد کشیدن‌اش مثنوی‌سرایی کن که تو را با هیچ‌چیزی بیش از امید نمی‌شناسم.


من هر روز رو دنبال بهونه‌ام که امیدمو آب بدم. هر اتفاق و نشونه‌ی کوچیک رو‌ منتظرم.‌ نمی‌دونم این خوبه یا بد، ولی می‌دونم که جهان با تمام زیبایی‌هاش بی‌رحمه و درواقع این بی‌رحمی رو آدم‌ها با خود‌خواهی‌ها، قدرت‌طلبی‌ها و. بهش تحمیل می‌کنیم. برای همین دنبال هر روز و هر بهونه‌ای هستم تا پناه ببرم به بطن این جهان. و بطن‌اش برای من خداست. خدایی که نمی‌دونم کجاست. نمی‌دونم می‌بینه. می‌شنوه یا اصن حواسش هست؟ اما یقین‌ دارم که هست.
همیشه تو خواب‌هام دارم فرار می‌کنم، یه مسیر سخت و پرپیچ‌وتابی رو می‌دوام و از دست کسی فرار می‌کنم. هربار هم مسیر فرارم از جاهای عجیب‌وغریبی‌ه‌. یه نفس کم‌ آوردن، یه زمین‌خوردن، یه لحظه ایستادن منو به چنگ کسی ‌می‌اندازه که از دست‌اش فرار می‌کنم‌؛ برای همین همه‌ی زورم رو می‌زنم که نایستم. بیدار که می‌شم یادم نیست چرا و از دست کی‌ فرار می‌کردم. فقط خوشحالم که دیگه فرار نمی‌کنم و بعد‌ش مدام فکر می‌کنم کجای زندگی، به چی نرسیدم که انقدر خواب نرسیدن می‌بینم!
تصویر سلف دانشکده هنر در خاطرم زنده و دلم تنگ شد. سلفی که تا دوسال ابتدایی تحصیل‌ام در آن دانشکده، محل قرارو مدار‌های ما، خنده‌های ما، کلیپ‌دیدن‌های ما بود‌. سالنی بزرگ با میزهای سراسری و رومیزی‌های زرد‌. یک‌سال و نیم بعد آن سلف را از ما گرفتند و یک سلف کوچک و تنگ دادند. سلفی که در مجموع تمام سال‌های باقی مانده‌ی تحصیلم، ۵بار به آن پا گذاشتم و خاطراتم را پشت آن درِ همیشه بسته رو‌به‌ سلف قدیمی جا گذاشتم.
تو 9 ساله شدی اما من باورم نمی‌شه. می‌شینم رندوم از تموم این 9 سال می‌خونم. هی یادم میاد پشت هرکدوم چه خاطرات و فکری نشسته و خیلی‌هاشم هر چقدر زور می‌زنم یادم نمی‌آد. عجیبه نه؟ این ‌که بتونی خودتو تو گذشته ببینی! مثل ماشین زمان. هی بری عقب، عقب‌تر، سال‌ها پیش. ببینی که بریدی، عاشق شدی، دل بستی، رفیق داشتی، شکست خوردی، ترس داشتی، امید داشتی، رویا و خیال داشتی، توهم داشتی، باور داشتی و هی با زمان الانت مقایسه کنی و ببینی کدوم رو هنوز داری و کدوم رو دیگه
درست همین لحظه‌ای که همه خوابند، من دارم توی اتاق کار می‌کنم و تق‌تق صدای دکمه‌های لپ‌تاپ شنیده می‌شه. دکمه‌هایی که توی سه ماه گذشته بیشترین مراوده رو باهم داشتیم و بیشتر از هرکس دیگری چشم‌مون به چشم‌های هم خورد. کار می‌کنم و به این فکر می‌کنم فردا به علیرضا چی بگم وقتی از زور درد و خستگی نتونستم کار رو سر موقع تحویلش بدم. کار می‌کنم و یادم می‌آید توی گفتن بعضی از دروغ‌ها دارم انقدر مهارت پیدا می‌کنم که خودمم باورم میشه حقیقته.
به بستر بی‌کسی مُردن، تو از یادم نمی‌روی خاموش به رساترین شیونِ آدمی، تو از یادم نمی‌روی گریبانی برای دریدنِ این بغضِ بی‌قرار، تو از یادم نمی‌روی سفری ساده از تمامِ دوستتْ دارمِ تنهایی، تو از یادم نمی‌روی سوزَنریزِ بی‌امانِ باران، بر پیچک و ارغوان، تو از یادم نمی‌روی تو . تو با من چه کرده‌ای که از یادم نمی‌روی؟! دیر آمدی . دُرُست! پرستارِ پروانه و ارغوان بوده‌ای، دُرُست! مراقب خواناترین ترانه از هق‌هقِ گریه بوده‌ای، دُرُست! رازدارِ آوازِ اهل
تجربه ثابت کرده این‌جا ماندگارترین حافظه‌ی من هست. این‌جا می‌نویسم که بگم: دم شما گرم خانوم فُک دم شما گرم برای تمام این‌ سال‌ها، روزها و لحظه‌هایی که با خودت رو راست بودی. جنگیدی و تلاش کردی. جمله‌‌ی امشب رو اینجا می‌نویسم برات، چون می‌دونم برای همیشه بهش احتیاج داریم: (جبر الله قلوبا لایعلم بکسرها سواه) خداوند بند بزند دل‌هایی را که هیچ‌کس جز خودش از شکسته بودن‌شان خبر ندارد. برای بند زدن دل، روح و جسم‌مون فیلگدن عزیزم.
حسینی، تو قابلیت داری تمام این وبلاگ را درباره تو بنویسم. این تویی که می‌دانی درست روی چه چیزی دست بگذاری و قلب مرا از خوشحالی پروانه کنی. مگر آدم انقدر ظریف و نکته‌سنج می‌شود که تو هستی حسینی؟ برایم نوشت: خانمی که ساکن خیابان فلان هستی، این‌روزها منتظر یک بسته باش» با یک شاخه‌ی سبز و پربرگ، کنار جمله‌اش. حال من؟ حال کسی که آب نطلبیده به دستش بدهند. مراد است مگر نه؟ می‌گویند که مراد است. نطلبیده بود چون نه قرار بود برایم چنین کاری کند و نه مناسبتی
حسینی همین الان برایم نوشت: من از سرنوشتی که تورو سرراهم گذاشت ممنونم.» ای حسینی عزیزم، تو که این‌ها را نمی‌خوانی ولی بگذار بگویم این سرنوشت لبخندش را به روی من زد وقتی تو را در سرشتم قرار داد. حسینی تو نقطه روشن منی. درست مثل همان خوابی که دیدم و باب رفاقت ما شد.
سلام عطیه، یادت هست وقتی اولین‌بار برای تو نوشتم، چرا نوشتم؟ گفته بودی دلت برای آن پست‎‌های یک‌هویی که می‌رفتی در وبلاگ دوست‌هایت می‌خواندی و می‌دیدی برای کسی مثلا تو، نوشته تنگ شده. پیام ناشناس دادم و گفتم اگر من هم برایت بنویسم می‌خوانی؟ گفتی بله، حتما. آن روزها برای پیام زدن بدو‌بدو می‌رفتم دنبال بات پیام ناشناست و پیام می‌زدم، می‌دانی خب من خیلی خجالتی‌ام! آن روزها دوستم نبودی، این روزها هم دوستم نیستی، رازدار منی! مشاور و همراه و سنگ صبور اتفاق‌های
یک‌شنبه 25 آگوست (3 شهریور) درست در زمانی که قلبی متراکم و پراضطراب در سینه داشتم، از یک ناشناس برایم پیامی آمد. فرد پیام‌دهنده ناشناس بود اما حسابی که از آن پیام را دریافت می‌کردم شناخته شده بود. - سلام، من حسینی هستم، از این به بعد من کنارتونم. حسینی یعنی آدم جدید، شناخت جدید و رابطه‌ی جدید. حتا اگر در یک رابطه کاری خلاصه شود. این جدید‌های یک‌هو از راه رسیده برای منی که هراسانم از بزرگ‌شدن حلقه‌ آدم‌های دوروبرم، نشانه خوبی نیست.
می‌دونم که احساس تعلق‌خاطری به روز تولد نداری. خوشحالی عجیب‌وغریبی بابتش نداری و کلا دوستش نداری اما من این روز رو، روزی که فقط برای تو باشه رو، خیلی دوست دارم. دلم می‌خواد تا همیشه آدم‌ها را رو با روز تولدشون به یاد بیارم. اگر چه به این دنیا اومدیم تا در رنج باشیم و اگر انتخاب خودمون بود، نیومدن رو ترجیح‌ می‌دادیم اما حالا که اومدیم و مجبوریم به زندگی: این نامه رو الی فقط بخونه.»
عجیب نیست آدم‌هایی که در روزهای گذشته‌ی زندگی به ما نزدیک بودند، می‌توانند در زمان حال انقدر غریبه و ناآشنا باشند؟ طوری‌که نگاه کردن به عکس‌هایشان مثل دیدن یک غریبه‌ی هفتادپشتی است که هیچوقت ندیده‌ای و نشناختی. این را همین چند لحظه پیش تجربه کردم! عکسی از کسی دیدم که زمانی برایم خیلی مهم بود! اگر نقش اول نبود، لااقل نقش مکمل بود. زمانی بود که چشم‌های آن عکس، خنده‌های آن عکس، صورت آن عکس را وجب به وجب می‎شناختم.
در تمام این مدت، چیزی شبیه به یک شاخه‎ی شکسته بودم که تنها با پوسته‌ی نازکی به درخت وصل مانده‌ بود. چرخان و لرزان و ترسان با هر بادی هراس جداشدن داشتم. باد بود اما امید اتصال به اصل و ریشه‌ هم بود. طوفان شد. من جدا شدم، کنده شدم، حیران و مستاصل و بی‌خانه! بی ریشه، بی وصل. آشتی؟

تبلیغات

محل تبلیغات شما

آخرین ارسال ها

آخرین جستجو ها

پسری که دنیا را گشت از چین دبی ترکیه عروض و قافیه