ماجرا آنجاست که آدمی به دلخوشی نشانههای کوچکوبزرگ از پس تلخیهای زندگی برمیآید.
که اگر آن روزهای سخت را چشید، مهارت دستورزی شد برای ورز آوردن خمیر کیک خوشحالی این روزها. اگر فلان آدم سیاه، دوسالپیش سر از زندگی بیرون آورد. تجربهی سخت، شبهای گریان و تنگی نفس روزها را آورد؛ چهارچوب دری شد که آدم سفید این روزها از آن عبور کند.
ماجرا درست همینجاست!
که آدمی دائم ذرهبین به دست، پی نشانههای ریزودرشت گذشتهاش میگردد. به خودش بگوید اگر آن روزها زمین خوردم، این روزها دستم سر همان زانوی به زمین کشیده است، که ایستاده ام.
وقتی میشنود هیچاتفاقی بیحکمت نیست؛ تهدلش پازل ایننشانهها را سرهم کند بگوید حکمت این بود!
که یقین کند خدا، درست پشت همین نشانههای کوچک است.
در شباهت اسمها
در همسایگی شهرها و خانهها
در جفتشدن ساعتها
در دلخوشیهای کوچک خدا هست.
هنوز خدا هست.
روزها ,نشانههای ,کند ,سر ,درست ,بگوید ,این روزها ,دلخوشیهای کوچک ,خدا هست ,کشیده است، ,است، که
درباره این سایت